فرهنگ امروز/ کامران برادران: مارک فیشر در 13 ژانویه 2017 در خانهاش در فلیکستو به زندگیاش خاتمه داد.، نویسندهای پرآتیه که طی حیات کوتاهش آثار مهمی از جمله «رئالیسم سرمایهدارانه» و «عجیب و وهم آور» را به رشته تحریر درآورد.
پرداختن به مارک فیشر اصولا کار چندان آسانی نیست. از یک سو، جز کتاب «رئالیسم سرمایهدارانه» و چند مقاله معدود اثر دیگری از او در ایران ترجمه و منتشر نشده، مشکل دیگر اما این است که اصولا در فضای فکری غالب نیز اثر چندانی از این چهره به چشم نمیخورد، هرچند که نمیتوان منکر تاثیر بسیار او بر اندیشه معاصر چپ شد. پروژه فکری فیشر ترکیبی است از فلسفه، ادبیات، هنر پاپ و سیاست و همین بدلش میکند به یکی از شاخصترین فیگورها در جهان اندیشه، خاصه دورانی که بهنظر میرسد دیگر جایی برای اندیشه و تفکر رادیکال وجود ندارد. آنچه در پی میآید گفتوگوی ایبنا با متیو فلیسفدر (Matthew Flisfeder)، استاد ارتباطات و سخنشناسی در دانشگاه وینیپگ است. از آثار منتشرشده از وی میتوان به «تئوری پستمدرنیته و بلید رانر» و همچنین «امر نمادین، امر والا و تئوری فیلم اسلاوی ژیژک» اشاره کرد.
چهار سال از مرگ مارک فیشر گذشته و همچنان شعار «تصور پایان جهان از تصور پایان سرمایهداری آسانتر است» شنیده میشود. حتی در دوران پاندمی کرونا و فروپاشی تمامی و کمال نظم موجود همچنان این «حس فراگیر وجود دارد که سرمایهداری نهتنها یگانه سیستم اقتصادی و سیاسی عملی و ممکن است بلکه حتی تصور جایگزینی منسجم برای آن ناممکن است.» [1] ایده «رئالیسم سرمایهدارانه» ممارک فیشر چه نقشی در تحلیل وضعیت فعلی جهان و چالشهای پیش رو دارد؟
به گمانم، مفهوم رئالیسم سرمایهدارانه کمک میکند تا درک بسیاری از جهان و چالشهای پیش رو داشته باشیم. برای من، این مفهوم معنایی دوگانه دارد: از یک سو، به چیزی میپردازد که درباره ایدئولوژی سرمایهداری جهانی در آغاز قرن 21 ویژه و منفرد است، از جمله این مفهوم که هیچ جایگزینی برای سرمایهداری جهانی وجود ندارد و هرگز وجود نخواهد داشت و همین آن را بیانتها و اجتنابناپذیر نشان میدهد. به گمانم، حتی به همین دلیل است که تمایل داریم بیشتر درباره نئولیبرالیسم بشنویم تا سرمایهداری. غالبا انتقادهایی متوجه تجسد نئولیبرالی سرمایهداری مطرح میشود تا در زمینه تناقضات ذاتی و غیرقابلحل خودِ سرمایهداری؛ به عنوان مثال، فراخوانهایی برای بازگشت به سرمایهداری دولت رفاه وجود دارد که گرچه فکر میکنم میتواند شرایطمان را بهشکلی قابلملاحظه بهبود بخشد، اما آنچه را که از منظر جهانی در زمینه سرمایهداری مسئلهساز است تغییر نمیدهد، یعنی سطح بهرهبرداری انسانی و زیستمحیطی و همچنین این حقیقت که به علت مورد دوم این سیستم به هیچ وجه پایدار نیست. از سوی دیگر، گمان میکنم که این مفهوم همچنان در زمینه آنچه نوعی بدبینی جهانی نسبت به جنبشهای چپی که دست آخر پابرجایی سرمایهداری را پذیرفته و حتی در آن حل شدهاند، صدق میکند. ما این را در فراخوانهای مبتنی بر فاصله گرفتن از پروژههای بزرگ و رهاییبخش، مانند کمونیسم و سوسیالیسم یا حتی رویگردانی از روایتهای بزرگ، مانند روایت ماترالیسم تاریخی، میبینیم که دستکم دیدگاهی درباره هدف برای مبارزه سیاسی رهاییبخش به ما میدهد، همچنین حس عاملیت جمعی لازم برای چنین تغییر و تحولی. به نظرم، برخی از تاثیرهای این رویگردانی از سیاست کلان به سوی سیاست کلان را در اشکال گوناگون بدبینی چپ شاهد بودهایم، یا حتی نسخههای نوین ماتریالیستی و پسااومانیستی که توجه را از تناقضات درونی شیوه سرمایهدارانه تولید دور کرده و آن را بر فیگور انسان و سوژه اومانیستی متمرکز میکند. برای مثال، شاهد استفاده رایج از از اصطلاح آنتروپوسین [Anthropocene: اصطلاحی برای توصیف عصری جدید که برآمده از فعالیتها و تاثیرهای بشر بر اکوسیستم و ساختار زمینشناختی زمین است. بر همین قرار، واژه کاپیتالوسین اشاره دارد به عصری نوین مبتنی بر سرمایهداری بهمثابه بومشناسی جهانی از سلطه سازوکار تولید سرمایهمحورانه.] هستیم که برای تعیین دورهای اکولوژیکی به کار میرود که در آن بشریت تهدید وجودی در تغییرات آبوهوایی ایجاد کرده است. در عوض، بسیاری اکنون از اصطلاح کاپیتالوسین استفاده میکنند تا نقش سیستم سرمایهداری جهانی را به عنوان مجرم نشان دهند تا نقش بشر یا انسانمحوری را. تمرکز بر انسانمحوری برای من بیانگیر بعدی دیگر از رئالیسم سرمایهدارانه است، آنچه فیشر نام آن را «ناتوانی انعکاسی» گذاشته، نوعی پیشگویی کامبخشانه که به آنچه وی «لذتگرایی افسردهساز» مینامد ختم میشود، شرایطی که در آن هرگونه دیدگاه مبتنی بر رهایی یا بهبود غیرواقعی مینماید و آزادی تنها در قالب تقاضا برای لذت بردن عرضه میشود. به طور معمول، افسردگی محصول ناتوانی از لذت بردن است.
امروزه مسئله این است که جز محصولات و اشیایی برای سرگرمی و تفریح چیز دیگری به ما داده نمیشود و این امر به رضایت نمیانجامد. در عوض، چشماندازهای نابودی تماموکمال که از سوی نظریهپردازان پسااومانیست و نظریهپردازان بدبین بر ذات بشر تحمیل شده است، معنایی کامل از آنچه فیشر رئالیسم سرمایهدارانه در دوران ما مینامید به دست میدهد. اما من این را صرفا توصیفی از ایدئولوژی حاکم نمیدانم؛ رئالیسم سرمایهدارانه همچنین نوعی زنگ خطر است برای ما که شروع به ساختن روایتهای جدید مبتنی بر رهایی و نجات کنیم. هنگامی که راه گریزی به چشم نخورد، اخلاقیات رهاییبخش رو به نابود میگذارد. زمانی که متقاعد شویم که بشریت اساسا علت مشکلات ماست و نه سرمایهداری، این امر به کسی کمک نمیکند. به همین خاطر است که گمان میکنم نظریه آنتروپوسین و پسااومانیسم نشانگاه فعلی چیزی هستند که مارک فیشر رئالیسم سرمایهدارانه مینامید. خوب میدانیم که با چه مشکلاتی روبرو هستیم، اما چنان رفتار میکنیم که انگار کاری از عهدهمان برنمیآید. میتوانیم هر اندازه که بخواهیم از سرمایهداری انتقاد کنیم، اما بدون به چالش کشیدن رئالیسم سرمایهدارانه، سرمایهداری تغییر نخواهد کرد.
کتاب «اشباح زندگی من: یادداشتهایی درباب افسردگی، شبحشناسی و آینده ازدست رفته» در سال 2014 منتشر شد، کتابی درباره آیندههایی که نتوانستند محقق شوند. فیشر با بهرهگیری از اصطلاح «شبحشناسی» کوشید وضعیتی را توصیف کند که در آن آینده ازدست رفته مدرنیته فرهنگ معاصر را جن زده کرده است. تحلیل و بررسی «آینده ازدست رفته»، آیندهای که هیچگاه از راه نمیرسد، آدمی را یاد ایده «شجاعت نومیدی» اسلاوی ژیژک میاندازد. تا چه اندازه پرسه زدن در میان ارواح حیات، تامل درباره آیندههای بر باد رفته، میتواند به تغییر رادیکال در چارچوب «رئالیسم سرمایهدارانه» بینجامد؟
واقعا عاشق فصلهای آغازین «اشباح زندگی من» هستم. این برای من بهنوعی یادآور غمانگیز مویههایی است که جنبشهای چپ دائما حسش میکنند. یکی از محبوبترین بخشها از کتاب جایی است که مارک مینویسد «حس تاخیر و عقبماندگی، زندگی پس از دوران جنون طلا، به همان اندازه که انکار میشود همهجا حضور دارد. مفهوم «شبحشناسی» که صرفا برگرفته از دریدا نیست بلکه بهشکلی میتوان آن را در اظهارات مارکس و انگلس درباره شبح کمونیسم به چشم دید، نشان میدهد که آنچه جنبشهای آزادیبخش را پیش میبرد چهبسا حسی باشد مبتنی بر فقدان که همواره در حال حاضر موجود است. به گمانم این تاحدی با این مفهوم لکانی همپایه است که میل مبتنی بر فقدان ساختاری ما را به پیش میبرد و این چهبسا روش دیگری باشد برای خوانش «شبحشناسی» مد نظر فیشر، حتی حسی مبتنی بر عدم وجود «آیندهای از دست رفته» که زمانی شکل میگیرد که وی از «لغو آرام آینده» یا «رها شدن آینده از سوی سرمایهداری بهخاطر عدم امکان تحققش» سخن به میان میآورد. او همچنین درباره نوستالژی از همان تز فردریک جیمسون بهره میبرد که «تصور پایان جهان آسانتر است...» این امر این حس را در من ایجاد میکند که پستمدرنیته احساس درونی زیستن در مان حال همیشگی و بیوقفه را ایجاد میکند. در این زمینه در کتابم با عنوان نظریه پستمدرن و بلید رانر حرف زدهام. در این کتاب با بهرهگیری از جیمسون درباره شیوههایی سخن به میان میآورم که سرمایهداری مالی، با مکانیسم بدهی، این حس را ایجاد میکند که هیچگاه نمیتوانیم راجع به آینده خیالپردازی کنیم، چراکه دائما در حال رسیدگی به بدهیها خود هستیم و از خودمان در آینده قرض میگیریم تا در زمان حال زندگی کنیم. بدین طریق، به نظر نمیرسد که آینده هیچگاه از راه برسد چراکه از پیش قرض گرفته شده و خرج شده است. با این همه، همچنین گمان میکنم که همین سبب میشود که سبکی مانند ویرانشهر سایبرپانک خود را بهمثابه سبکی پستمدرن نشان دهد. همچنین باید به یاد آوریم که سایبر پانک (آنچه K-Punk تلاش دارد نشان دهد) نقشی برجسته در تفکر فیشر داشت، مخصوصا بلید رانر که او بارها دربارهاش نوشته است. اما یکی از دلایلی که این ویرانشهر بهنظرم بسیار درخودر بوده این است که سبب میشود درباره آینده فکر کنیم، اما براساس ایده صیرورتی بیگانهشده، در مقابل یک غایتشناسی اتوپیاییتر. از طریق این ویرانشهرهای مهم و حیاتی میتوانیم به آینده بیندیشیم، اما تنها درباره آنچه در حاضر حاضر سراسر اشتباه است. به نظرم منظور ژیژک از «شجاعت نومیدی» همچو چیزی است و از جهانی کاملا متفاوت از اظهارات اشخاصی مانند دانا هاراوی بوده که طرفدار «ماندن در زمان حال»، بدون هیچگونه دستیازی به آیندهنگری، است. نه! آینده بیگانهشده و ازدست رفته همچنان باید ما را جنزده کند، از فرهنگ عامه گرفته تا دیگر موارد. بدین ترتیب بهتر میتوانیم با بحرانهای فعلی در رهاییبخشترین شکل ممکن روبرو شویم.
فیشر زمانی از قدرتی اجتماعی سخن به میان آورد که به نوعی حقارت هستیشناسانه میانجامد، جسی مبنی بر اینکه «شخص نمیتواند نقشهایی را برآورده کند که برای گروهی غالب در نظر گرفته شده است». به گفته او، «مدتی است که یکی از موفقترین ترفندهای طبقه حاکم مسئولیتتراشی (responsibilization) بوده است». ایجاد خودآگاهی طبقاتی در برابر این موج مسئولیتتراشی چگونه شکل میگیرد؟
پرسش بسیار دشواری است، اما یکی از نکات جالبتوجه در آثار مارک فیشر، پایبندی وی به ایده ایجاد آگاهی طبقاتی است. به نظرم شعارهای مربوط به مسئولیتتراشی با اخلاقیات نئولیبرال-فردگرایانه گره خورده است، اخلاقیاتی که تلاش دارد مشکلات اجتماعی، سیاسی و نقایص و کمبودها را بر شانه افراد بیندازد. همانطور که فیشر نوشته، از این طریق است که میتوان انواع اختلالات اضطرابی و افسردگی را مشاهده کرد که برآمده از فرهنگ کتکی به ارزشهای نئولیبرالی است. «جامعه وجود ندارد»، مگر نه؟ بنابراین اگر موضوع این است، افراد باید خود را صرفا در قالب مشاغل کوچک شخصی، سرمایه انسان و کارآفرینان کوچک متصور شوند. فیشر مقاله مشهوری دارد با عنوان «قلعه خونآشام» که به نظرم از نوشتههای بیمانندش محسوب میشود. به نظرم به این مقاله آنچنان که باید پرداخته نشده است، چراکه این اثر در واقع از دریچه فردگرایی نئولیبرالی و جزئیانگاری خوانش میشود. هنگامی که فیشر درباره ایجاد آگاهی طبقاتی حرف میزند، این حس وجود دارد که آنچه وی سعی دارد بگوید ـ و نظریهپردازانی چون ژیژک، تاد مکگوان و آنا کورنبلو (با مفهومی که از نظم فرمها مد نظر دارد) و حتی جودی دین (از برخی جهات، از منظر ایده «رفیق» که بدان پرداخته) ـ این است که ما اغلب به دلیل الزامات نئولیبرال نسبت به عرض اندام، مدیریت خود یا اعتبار، به هویت فردگرایانه یا جزئیانگاری میچسبیم. به جای بارگیری مسئولیت بر روی افراد یا گروههای خاص، آنچه بدان نیاز داشته اندیشیدن در ابعادی جهانیتری است. رهایی یا جهانی است یا اصلا چنین چیزی وجود ندارد. در عین حال، نمیتوان بهآسانی در پی کلیگرایی و جهانشمولی باشیم. این امر مبنایی حقیقتا مادی در تضادهای موجود سرمایهداری دارد. به همین خاطر است که اشتباه است که صرفا بگوییم به «وحدت» بیشتری نیاز داریم. برای درک شکافهای نظام موجود و درک چرا سیستم مسئولیت را بر گرده اختلافات جزئینگرانه میاندازد، باید به دنبال راههایی باشیم که از طریقشان خودِ مبارزه طبقاتی در جامعه امروز سوبژکتیو شود. به همین خاطر است که برای من، همچنین به نظرم از نظر مارک فیشر، «ضدسرمایهداری بودن» صرف کافی نیست. این همان چیزی است که در آخرین پروژه فیشر با عنوان «کمونیسم اسیدی» یا آنچه آرون باستانی و دیگران «کمونیسم کاملا خودکار و لوکس» مینامند برای من جالبتوجه است. گرچه با برخی اظهارات در این زمینه مخالفم و چندان مطمئن نیستم که آیا میتوان از کمونیسم بهعنوان یک پروژه حرف زد، گمان میکنم که بهترین راه برای ساختن پروژهای جهانی و رهاییبخش نامگذاری مفهومی آزادیبخش است که نه صرفا بیانگر چیزی که مخالفش بوده بلکه نشاندهنده چیزی است که برایش میجنگیم. به قول دیالوگی در جنگ ستارگان، ما با مبارزه علیه آنچه ازش متنفر هستیم پیروز نمیشویم، اما برا ینجات آنچه دوستش داریم موفق خواهیم شد. این بدان معناست که به جای چسبیدن به مبارزات فردگرایانه و خاص، باید بار دیگر پروژههایی بزرگ را برای بازسازی جامعه ایجاد کنیم. اگر «جامعه وجود ندارد»، پس کار ما این است بار دیگر آن را بسازیم!
تغییر از «فردگرایی سرمایهدارانه» به «اقدام جمعی و کمونیستی» جایگاهی ویژه در اندیشه مارک فیشر داشت. اما این جهش مسیری سرراست نبوده و پر است از دشواریها و چالشهای گوناگون. به قول فیشر، «هرچه احتمال آزادسازی فرد از اجبار و سرکوبی که زمانی با عدم رشد و فقدان توجیه میشد بیشتر باشد، نیاز به حفظ و سادهسازی این محدودیتها بیشتر خواهد بود تا مبادا نظم مستقر سلطه فروبپاشد.» [2] دنیایی را که به نظر میرسد علاقهای به رهایی ندارد چگونه میتوان آزاد کرد؟
پاسخ غمانگیز من به این پرسش این است که نمیتوان بهراحتی مردم را مجبور کرد که در پی آزادیشان باشند. مردم زمانی برای آزادیشان میجنگند که هیچ چاره دیگری نداشته باشند. این امری است کاملا حقیقی و طبقات استثمارشده به طرق مختلف آن را احساس میکنند. سختی ماجرا این است که با تضعیف جنبشهای چپ (و مرادم از این امر بهطور مشخص جنبشهای سوسیالیستی و کمونیستی است) مردم سراسر دنیا که شرایط دشوار بر آنها فائق آمده و هیچ گزینهای در پیش رو نمیبینند، به جنبشهای راست افراطی و نئوفاشیستی گرایش پیدا میکنند. بنابراین یکی از بزرگترین ناامیدیهای من در این روزها دیدن بخش اعظم گفتمانهای بدبینانه و پسااومانیستی در چپ است که از تناقضهای موجود در نظامهای مادی بهرهکشی (چه در زمینه مردم و چه در زمینه کره زمین) روی برگردانده و بر کمبودهای بشر تمرکز میکنند. وسواس اخیر به انسانمحوری (که این موضوع البته چندان جدید نیست و تاریخی کهن در این زمینه وجود دارد که ریشه آن به ضدانسانگرایی در شوروی و دوره پسااستالین، سر برآوردن ساختارگرایی و مارکسیسم ساختارگرا در دهه 60 و غیره بازمیگردد) و مفهوم آنتروپوسینکه بشر را عامل بیشتر مشکلات میداند، به هیچ وجه ما را با در مبارزه برای آزادی به جایی نخواهد رساند. این شکل از خودسرزنشگری نهفته در این رویکردها تفاوت چندانی با رویکرد نئولیبرالی مبتنی بر «مسئولیتتراشی» ندارد و برآمده از ذات و هسته رئالیسم سرمایهدارانه است. به گفته «کیت ساپر»، دانشمند اومانیست، اقناع مردم در ناتوانی خود بدترین راه برای ترغیب آنها به مشارکت در اقدامهای جمعی است. ظهور جنبشهای ملیگرایانه جدید عملکردی متفاوت دارد: این کار با اقناع مردم مبنی بر اینکه باید به خود افتخار کرده عمل میکند و ماموریت دارند که در جهان مبارزه کرده و این ماموریت معادل رستگاریشان است. به نظرم، این همان کاری است که چپ، سوسیالیستها و کمونیستها، باید انجام دهند، اما به زبانی که برای مردم عادی قابلدرک باشد. یعنی زبانی که همه بتوانیم با یکدیگر همذاتپنداری کرده و حس وظیفه و افتخار را در زمینه آنچه میتوان با همراهی در مبارزه برای رهایی جهانی به دست آورد در ما ایجاد میکند.
یادداشتها:
1. Capitalist Realism: Is There No Alternative?, p.8, Zero Books, 2009.
2. Acid Communism (unfinished introduction), in K-punk: The Collected and Unpublished Writings of Mark Fisher, edited by Darren Ambrose, Repeater, 2018.
ایبنا
نظر شما